دیروز از استاد صداقت را پرسیدم
استاد خندید ...
گفت مگر خبریست ؟
خنده ای تلخ تمام صورتم را پر کرد
و تمام کلاس به یک باره
به من خندیدند .
زیر لب گفتم – بگویید چیست ...
مسرانه !
استاد اینبار ز حرکت ایستاد .
نگاهم کرد
صداقت نگاه من به زندگیست
الفبای زندگی !
مقدس است .
ابتدای هر آغاز ...
کلامش رعشه ای انداخت به تنم .
پس صداقت خوبست ؟
ارام از زبانم جنبید .
استاد خندید
صداقت مالک دلهاست ...
صداقت عالی ست .
قطره ی اشک آرام ز نگاهم لغزید
اگر استاد راست ميگفت
پس چرا من از صداقت سوختم .... ؟
میان گریه می خندم ز شوق نازنین یارم
که تا مجروح ننمایم دل شیدای دلدارم
اگر می خندم از لطفش وگر میگریم از قهرش
به ان خنده به این گریه خدا داند که ناچارم
دمی چون برق خندانم دمی چون رعد نالانم
دمی چون سیل پیچانم دمی چون ابر خونبارم
غلط گفتم نگار من نه خندانم نه گریانم
همی دانم که از عشقت به بند غم گرفتارم
نباشم هرگز ای جانا گرفتار غم بندت
ولی حیران و سرگردان به کوه دشت و بازارم
نیم حیران و سرگردان قسم بر طاق ابرویت
زدرد عشق روز و شب همه رنجور و بیمارم
ندارم رنج و بیماری به ماه عارضت سوگند
همی دانم که مجنونم ز جان خویش بیزارم
به بخشا نیستم مجنون که در ویرانه ها گردم
چو حلاج از غم هجرت هم اکنون برسردارم
نه حلاجم که از عشقت دمی بر دار اویزم
من ان شمعم که از اذر همیشه اندر ازارم
ندارم درد چون در بحر وحدت غوطه ور گشتم
کنون در بی خودی خود نه مست هستم نه هشیارم
تو رو دوست دارم عجیب /تورودوست دارم زیاد
چطورپس دلت می یاد من و تنهام بذاری
تورودوست دارم مثل لحظه ی خواب ستاره ها
تورودوست دارم مثل حس غروب دوباره ها
تورو دوست دارم عجیب/تورودوست دارم زیاد
نگو پس دلت میاد من و تنهام بذاری
توی آخرین وداع چه صبورم ای خدا
دستت دورازدسته منه .چشمام پر شبنمه
برو با ستاره ها برو با سرنوشت برو با خاطره ها
نمی خوام بیای که بسوزی به پای من
آخه دوست دارم تورو حتی بیشتر از خودم
نمی خوام بگم بی تو حتی یه لحظه زنده ام
تورو دوست دارم /مثل دلتنگی های نبودنت
تورو دوست دارم /مثل غرور وسکوت نگفتنت
برو گریه نکن به خاطرم /برو اشکام ریخت شدو شکسته شد غرور من
تورو دوست دارم/ ای که دورام از تو من همیشه
تورو دوست دارم مثل عشقی که هیچ وقت گفته نمی شه
تورو دوست دارم مثل لحظه وداع که تلخ و سخت
داغش رو دلم می مونه تا به همیشه
اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط می زنم
از دل تنگ تموم آدم ها
از شب و روز خدا خط می زنم
اگه دستم برسه به آسمون
با ستاره ها قیامت می کنم
نمی زارم کسی عاشق نباشه
ماه و بین همه قسمت می کنم
وقتی گاهی منو دل تنها می شیم
حرفهای نگفتی رو می شه دید
می شه تو سکوت بین ما دو تا
خیلی از ندیدنی ها رو شنید
قصه جدایی ما آدم ها
قصه دوری ماست از خودمون
دوری من و تو از لحظه عشق
قصه سادگی گمشدمون
دل بی روح جنس آهنت را دوست دارم
خطوط در هم پیراهنت را دوست دارم
نگاه با هم بی گانه ات را دوست دارم
غرور سر کشِ دیوانه ات را دوست دارم
تو همونی که دلم عمری دنبالش گشت
می دونم که بعد از این نمی شه از تو گذشت
چون پرنده از قفس دل پرید و برنگشت
کسی هرگز ندونست بی تو بر من چه گذشت
پس از تو رنگ گل ها هم فریب است
پس از تو روزگارم بی فروغ است
که می گوید پس از تو زنده هستم
دروغ است هر که می گوید دروغ است
ای ستاره بی تو من تا ریکم
بی تو من به انتها نزدیکم
شعر من از عشق تو نام گرفت
این همه غم از تو الهام گرفت
وای چه کردم من، چه بود تقصیرم
که چنین بود بخت تو تقدیرم
تو نخواستی من و تو ما باشیم
سر نوشت این بود که تنها باشیم
گرچه سکوت بلندترین فریاد عالم است
ولی گوشم دیگر طاقت فریادهای تو را ندارد
کمی با من حرف بزن. ...
بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره
بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو
بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
...
متاسفم برات ای دل ساده
کوله بار آرزو هات روی دوشت
تا کجا ها رفتی با پای پیاده
رفتی و به هرچی خواستی نرسیدی
متاسفم برات ای دل ساده
دل به هرکی دادی از سادگی دادی
زندگیت و پای دل دلدگی دادی
هرجاکه دیدی چراغی پر فروغه
تا بهش رسیدی فهمیدی دروغه
عاشقا خسته و غمگین و پریشون
دل بی کس دلک بی سرو سامون
دل زخمی دل تنها و تکیده
دل گرویون من اه ای دل گریون
کوله بار آرزو هات و کی دزدید
دل دیوونه به گریه هات کی خندید
عاشقا خسته و غمگین و پریشون
دل بی کس دلک بی سر و سامون
تو رو با هول و ولا تنها گذاشتن
اونا که لیاقت عشق رو نداشتن
تک و تنهایی و با پای پیاده
متاسفم برات ای دل ساده
دلم براش تنگ شده
اونی که برام مثل یه فرشته بود
اونی که می گفت هیچ وقت نمی رم ، دیگه رفته
آخه خاطره هاش یادم نمیره
اما فایده ای نداره ... این همه گریه و زار...
گله دارم ازش ، چرا تو جهنم سرد تنهام گذاشت...
اون دیگه رفته ،
رفته که بشه فرشته ی عشقش
منم رفتم از شهر خدا ستاره ای چیدم براش
ستاره ای چیدم براش تا... عاقبت به خیر بشه....
ای کاش کسی هم برای ما ستاره ای می چید....
ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
با دلی که بوئی از وفا نبرده است
جور بی کرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟
جام باده سرنگون و بسترم تهی
سر نهاده ام بروی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو روئی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین بقلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زین سپس بعاشقان باوفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟
کاش لحظه ی مرگم امشب بود .
کاش مرغ نفست با من بود
کاش با من بودی و می گفتی
که این قصه همه در فکرم بود
کاش بانوی شهر مشرق با من بود
کاش با مهربانی و خوبی با من بود
کاش چشمانم میدید روزی را
که دستانت محرم دردم بود
سیل اشکی گرفت چشمم را
این ها همه قصه ی عشقم بود
بی تو حتی در اوج خنده هام
بر لب خشکیده ام ماتم بود
کاش با من بودی همه ی ذکرم بود
این ذکر همه در فکرم بود
این ای کاشها همه در فکرم بود
خاطر من همه شب ماتم بود
کاش لحظه ای با من می بودی
آن لحظه به خدا قسم لحظه ی شادم بود
آن شادی را ندیدم هرگز من
آن شادی همه در فکرم بود
تجربه ی بی مهری مرگ من است
این گفته کلام آخر بود
کاش میگفتی حرفی که رازت بود
که همه دردم در رازت بود
کاش میگفتی حرف دلت را
ولی این حرف دل صدای نازت بود
این نگفتن ارزش غم را نداشت
غم من نگفتن رازت بود
روزگاری غم و غصه ی من
صدای دلنواز سازت بود
کاش لحظه ی مرگم امشب بود
کاش لحظه ی مرگم امشب بود
مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره ی طوفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدای رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم از خود از خدا از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی عذابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند تا شدی نزدیک دورت می کند
کج گذاشتی دست سنگت می کند کج نهادی پا لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرز آتشین
....شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ی بی حوصله سخت مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا خانه ای دیدم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر این جا کجاست گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا میشود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد با دل خود گفت و گویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست؟اینجا در زمین؟
گفت آری او بیریاست فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است مثل حوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنا می دهد قهر ما با دوست معنا می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهر او هم نشان دوستیست
تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم/دوست پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد
میتوان در باره ی گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره صدهزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد مثل باران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل یک شعر روان و آشنا پیش از این ها فکر می کردم خدا...
خدا رو دوست دارم چون: تا خودم نخوام منو d.c نمی کنه.
خدا رو دوست دارم چون: بایه delete هر چی گناه کردم پاک می کنه.
خدا رو دوست دارم برای: این همه friend که برام add می کنه.
خدا رو دوست دارم برای: این همه wall paper کهup date می کنه.
خدا رو دوست دارم چون: با این که بدم ولی منو boot نمی کنه.
خدا رو دوست دارم چون: همه چیزمو می دونه ولی send too all نمی کنه.
خدایا دوستت دارم
ϰ-†нêmê§ |